کد مطلب:229904 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:282

تنها با ضریح مطهر
درست كنار ضریح مطهر، پشت به دیواره ی شیشه ای كه بخش خانمها و آقایان را از هم جدا می كند، داده و طوری به ضریح نگاه می كرد كه با هر نگاه گویی ته دلش خالی می شد. شكوه و معنویت آقا! آنچنان بر ضریح سایه افكنده بود كه یك مجموعه ی فلزی، این گونه به آدم، آرامش می بخشید. زائرین پیوسته و دسته دسته وارد روضه ی منوره می شدند و از كثرت حضورشان، فقط یكی دو ردیف نزدیك به دیواره ی شیشه ای، به صورتی بسیار فشرده، نشسته بودند. شنیده بود كه می گفتند: «هر وقت حاجتی دارید، بروید روبه روی ضریح مطهر حضرت آقا! بایستید و ایشان را صد مرتبه به مادرشان حضرت فاطمه ی زهرا (س) و فرزند گرامیشان امام جواد (ع)، قسم بدهید! حاجتتان برآورده می شود!».

با همین نیت به حرم آمده بود اما به یاد تنها دختر خودش افتاد كه وقتی یك نفر به جان او قسمش می دهد چه حالی پیدا می كند، حالا او امام رضا (ع) را به همین صورت، آن هم نه یك بار، بلكه صد مرتبه قسم دهد!؟ هر چه سعی كرد نتوانست خود را راضی كند كه آقا را قسم دهد. همین كه می خواست ایشان را قسم دهد یاد حضرت زهرای مرضیه (س) و یاد حضرت امام جواد (ع) كه در اوج جوانی به شهادت رسیده بودند می افتاد



[ صفحه 52]



و قسم دادن برایش ناممكن می شد. ساعاتی را به همین ترتیب گذراند. هر چه بیشتر در حرم می ماند، بیشتر به حالت بی نیازی نزدیك می شد! همین طور، گاه و بی گاه صورتش از اشك خیس می شد و بغض گلویش را می فشرد.

به ضریح خیره شده بود. آرزو می كرد كاش در حرم با ضریح آقا، تنها باشد، در ضریح بازگردد و قبر منور و مبارك آقا را در آغوش بگیرد.

دلش می خواست این احساس را تجربه كند و در این میان بی هیچ قسمی، تنها برای دخترش، فرزندی بخواهد!

خداوند از ثمره ی ازدواج، دختری به او داده بود كه ده سالی می شد كه به خانه ی بخت رفته بود. دختر او در طی این سالها، سه بار بچه هایش را پیش از به دنیا آمدن از دست داده بود و اكنون او می خواست برای تولد سالم چهارمین فرزند دخترش، از آقا كمك بگیرد!

دختر او به روزی افتاده بود كه تمام فكر و ذكرش، بچه شده بود و دیگر به زندگی خود و حتی خانواده اش هم توجهی نمی كرد دلش می خواست همان لحظه ای كه نوه اش به دنیا می آید، بلاگردان او شود! او خودش بمیرد ولی نوه اش زنده بماند!!



[ صفحه 53]



می خواست ناامیدی را از خود دور و فراموش كند. با خود گفت: باید تسلیم رضای خدا بود! چادرش را روی صورتش كشید، سر را روی زانوان قرار داد و چشمهایش را بست.

حرم دیگر خیلی خلوت شده بود، طوری كه تنها او بود و ضریح! بلند شد. روبه روی ضریح ایستاد. در ضریح هم باز بود! وارد آن شد و بی اختیار پایین پای قبر مطهر، زانو زد! فقط قبر منور را می دید و دیگر هیچ چیز را! بغض آن چنان گلویش را فشار می داد كه بسختی نفس می كشید. حتی نمی توانست گریه كند. فقط دو چشم شده بود و درون ضریح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصی نگاه می كرد! او كه آرزو داشت در چنین حالتی، سلامتی نوه ی در راهش را از امام بخواهد، همه چیز - حتی خودش - را فراموش كرده بود.

سخت در احوال خود غوطه ور بود كه پیرزنی، آرام به پهلوی او زد و در حالی كه سعی می كرد چادر را از صورتش كنار بزند مفاتیحی به او داد و گفت: «خانوم! چشمام خوب نمی بینن، میشه برام زیارت عاشورا رو پیدا كنین؟!»

چادر را از صورتش به كنار زد. مفاتیح را از دست پیرزن



[ صفحه 54]



گرفت. در حال پیدا كردن زیارت عاشورا بود كه ناگهان به خود آمد! دیگر حالش را نمی فهمید. این چنین توفیقی برایش بی سابقه بود! مفاتیح را روی زانوی پیرزن قرار داد و سریع از جای خود برخاست.

بغض سنگینی، گلویش را گرفته بود. طوری كه بزحمت نفس می كشید! در زیر نگاه تعجب آور پیرزن، آنجا را ترك كرد. پیرزن بلند بلند می گفت: خانوم! ببخشین ناراحتتون كردم! بیاین بشینین! نمی خوام برام زیارت عاشورا رو پیدا كنین! بیاین خانوم!

دیگر كثرت جمعیت و شلوغی زیاد اطراف ضریح برایش مهم نبودند. رسیدن به ضریح و تركاندن بغض خود در پشت پنجره هایش، مهم بود و بس!

به هر ترتیبی كه بود خودش را به ضریح رسانید و با دستش پنجره ای را در مشت گرفت. چشمهایش باز شده بود. می خواست ببیند چه تشابهی میان چیزی كه دیده بود با چیزی كه می بیند، وجود دارد.

تصویر پارچه های سبز، پولهای خرد، اسكناسها و... زیر پرده ی اشك چشمهایش به صورتی لرزان محو می شدند! بغضش را خالی كرده بود! سرش را روی دستش گذاشت و زیر لب گفت: آقا! راضیم به رضای خدا!



[ صفحه 57]